محل تبلیغات شما

یاد، داشت



کار شخم زدن باغچه تموم شد .این روزها ابرها و بارون ها و باد ها و برف ها گاهی از پشت پنجره میگن که بهاره و من نشستم و انتظار هیچ چیز رو نمی‌کشم ،انگار از اول منتظر چیزی نبودم برای خودم چیزهای جدیدی پیدا کردم که شاید بعد ها بخشی ازم باشن ،بیشتر وقتمو بهشون فکر میکنم و چند وقتی هست سراغی از دوستام نگرفتم،آها راستی برای سراغ گرفتن بی دردسر جمله ی پیشنهادی چی می‌تونه باشه!سلام چطوری؟سلاااام چطوری!چطور میشه این روزها سلام کسی رو نرنجونه!چطور میشه نزدیک بود اما صدمه ندید و نزد ،یه فرکانسی ،یه نمی‌دونم ،یه چیزی کمه که هیچ کلمه ای تسکین نیست رو احوالمون،من خوبم فقط حرف زدن رو فراموش کردم.
امروز برای اولین بار ،اینها احوالات شخصیست میتوانید ادامه مطلب را نخوانید ،دوبار دلم برایت تنگ شد ،بین نوشتن برایت یا برایش خیلی فکر کردم و چقدر برات نگران شدم .
چیزی مثل تریدید باعث میشه بین هر خطی از جمله هام دقیقه های زیادی رو صبر کنم و تجسمشون کنم ،از دونه به دونه اتفاقات زندگیم لذت میبرم و تجربش رو بی قیمت میدونم ولی شب که میشه یه تریلی انگار از روم رد شده ،روزها هم تو روی مستری ها لبخند میزنم و حالشونو میپرسم به حرف همشون گوش میدم ریز به ریزه کلماتشون،خشمشون،نفرتشون،شهوتشون،دوست معشوقشون و.اگه بخوام جمع بندی کنم احساس میکنم باید در جواب برگردیم به غریضمون  ،

سلام 
حرف زدن و نوشتن برام سخترین شده ، تو هر دم چند تا کلمه از دهنم پرت میشن و با هر بازدم کلمه های بیشتری رو قورت میدم،با وجود این که یه اتفاق بزرگ افتاده چون هنوز نفهمیدم چی شده هیچ ایده ای برای عکس العمل ندارم ، تنهایی از یه حدی بزرگتر نمیشه ،ممکنه بعدها نظرم راجع بهش عوض بشه.
بیایین با هم حرف بزنیم ،خب!انقدر حرف بزنیم که خسته بشیم،خسته خسته خسته،بعد همه ی چیزهای که قرار بود پاک بشن رو نگه داریم همدیگه رو پاک کنیم،خسته خسته خسته دنبال حرف های خسته کننده جدید بگردیم 
من شیرجه بلد نیستم و ازش میترسم دیشب تو خواب میدیدم دارم شیرجه میزنم از جاهای خیلی بلند و هیچ ترسی نداشتم ،و هیچ ترسی نیست و هیچ ترسی نخواهد بود.

در لحظه ی بزرکی از تردیدم ، مینویسم و با دو باره خوندن کلمه قبلی اونو پاکش میکنم این لحظه تکرار میشه و همه چیز از بین میره ،، مینویسم مجبورم ،پاک میکنم و مینویسم مرددم و به این فکر میکنم اکه ترید رو پاک کنم چی باید بنویسم!
از دست دادن!وقتی اینو مینویسم ازخودم میپرسم ،من با خودم راجع به خودم حرف میزنم !من میگه چیزی مال من نیست !من فقط من رو دارم و این صفحه رو که من روش مینویسه ،خوشبختانه هیچ کدوم هیچ وقت حرف به اندازه ی کافی نداشتیم ، پر کردن این سطر ها مثل ساختن چیزیه که هیچ وقت وجود نداشته ،من دیگه نمیترسم به زنبورها اجازه میدم روی صورتم بشینن و حتی اگه دوست داشتن نیشم بزنن،من دیگه متنفر نیستم، من دیگه نیستم.

یه چند روزی هست که دلتنگی سراغم اومده،همه ی سعی ام برای خندیدن،برای همراهی با خنده بقیه بی نتیجس،و قرار دادن کلمات کنار هم سخت شدن  یه چیزهایی از دستم درفته که قبلا تو چنگم بودن ،از گوش دادن دیگه خسته شدم ،دوست دارم وسط حرف بقیه بپرم و بگم ببین خواهش میکنم ادامه نده چون دیگه نمیشنوم من حس میکنم درخت وقتی درخت شد که دیگه حرفی برای گفتن نداشت ،قبلش اصلا شاید یه ادم بود ،دلم تنگ شده چیزی که این مدلیش قبلا برام پیش نیومده بود دلم تنگ شده و میتونم تا صبح غر بزنم .
خیلی بی اصول دلتنگ شدم ،از اونجایی بی اصول که شکل منطقیه اتفاقت باعث میشن خیلی کم دلتنگ بشم ولی شدم ،امیدوارم این مگس خیلی بزرگ تو اتاقم تصمیم جدی برای رفتن از اینجا داشته باشه ،اره داشتم میگفتم ،چیزی از صبح جز صبحونه خوردنم یادم نمیاد ،کلا عجیب شروع شد ،دم دم های غروب کافه شلوغ شد و من داشتم سعی میکردم زودتر سرویس بزنم و در عین حال همه جا رو تمیز نگه دارم ،دوست نداشتم کسی صدام کنه،دوست نداشتم کافه خلوت شه،تقریبا همه ی میزها پر بود،برای قهوه درست کردن مجبور بودم بیام پشت دستگاه که مشرف به در ورودی بود ،سلام میدادمو کارمو انجام میدادم ،حتی فرصت نداشتم سیگار بکشم ،الانم رختمو پهن کردمو تو اتاقم و همه ی اتفاقات امروز دلتنگم کردن ،گرچه شکل منطقیه اتفاقت در نهایت باعث میشن که منعطف باشیم ولی هر چی من میکشم از چشم چشامه،من هیچ وقت خوب حرف نزدم ،فقط دیدم،الانم چشام دلتنگن میدونی چشما دلتنگیشون چجوریه!
قبل از اینکه عنوان رو بنویسم(چیزی هم به ذهنم نمیاد)میخوام بگم نمیدونم چی میخواد از آب در بیاد  ،اره اصلا همینو عنوانش میکنیم.

زانوهاشو به زمین زده بود و گوششو چسبونده بود به زمین که زیر قفسه ها رو خوب ببینه ،دنبال یه چیزی میگشت ،تو اون حالت بود که یه نفر خیلی یهو عکسی رو تو گوشیش گرفت جلوی چشماش ،دیگه نفهمید چی شد .
غم عمیقی رو با خودم تا ماشین کشوندم و با هم سوار ماشین شدیم ،پیاده شدم در حیاط رو باز کردمو اومدم داخل ،پنجره رو کنار زدمو کلید در رو برداشتمو و در خونه رو باز کردم ،تو اون تاریکی در یخچالو باز کردمو بدون اینکه حتی نگاه کنم زود بستم ،اومدم سمت اتاقمو الان دو ساعتی میشه که زانوهامو رو به بالا جمع کردمو دارم فکر میکنم چطور بگم که صدای ساعت تو گوشه چپمه و صدای بخاری تو گوش راستمو چشام به پرده زل زدن ،حس میکنم عاری از هر گونه تفکر و ایده ام حتی برای چرخوندن گردن و نگاه کردن ،نه این مرگ نیست این یه دلتنگیه عمیقه که یادم میاره احساس عاقلانه ترین تصمیمه،اینکه خودتو توش رها کنی ،مثل آهسته افتادن لذت بخشه.دیشب خیلی فکر کردم به دلتنگی به تو  و اپلود این مطلب رو به امروز موکول کردم ،احساسم نسبت به خودم تو زمینه ی تصمیم گیری هام و عمل به اونها اینطوریه که هر چقدر ریاضی وار با مسائل کنار میام همونقدر با دیدن یه عکس بهم میریزم  
دلتنگیم انقدری بزرگ بود که بخوام زنگ بزنم یا پیامک بدم ،نمیدونم شاید بعد ها پشیمون بشم ولی انجام ندادن این کار تو این لحظه بهترین کار ممکنه .تولدت و تبریک میگم چون با وجود اینکه نیستی و ماه هاست ازت بی خبرم ولی یه پارت از زندگیم بودی که براش و برات احترام زیادی قائلم.

آخرین جستجو ها

thacyhiri dooddigooco كیوی لاغر كننده قوی و خوشمزه Wendy's info سایت دکتر غلامرضا رحیمی Fernando's style anriphopa heallouibranas fabloficsync kannsolsversca