کار شخم زدن باغچه تموم شد .این روزها ابرها و بارون ها و باد ها و برف ها گاهی از پشت پنجره میگن که بهاره و من نشستم و انتظار هیچ چیز رو نمیکشم ،انگار از اول منتظر چیزی نبودم برای خودم چیزهای جدیدی پیدا کردم که شاید بعد ها بخشی ازم باشن ،بیشتر وقتمو بهشون فکر میکنم و چند وقتی هست سراغی از دوستام نگرفتم،آها راستی برای سراغ گرفتن بی دردسر جمله ی پیشنهادی چی میتونه باشه!سلام چطوری؟سلاااام چطوری!چطور میشه این روزها سلام کسی رو نرنجونه!چطور میشه نزدیک بود اما صدمه ندید و نزد ،یه فرکانسی ،یه نمیدونم ،یه چیزی کمه که هیچ کلمه ای تسکین نیست رو احوالمون،من خوبم فقط حرف زدن رو فراموش کردم.
اشتراک گذاری در تلگرام
یه چند روزی هست که دلتنگی سراغم اومده،همه ی سعی ام برای خندیدن،برای همراهی با خنده بقیه بی نتیجس،و قرار دادن کلمات کنار هم سخت شدن یه چیزهایی از دستم درفته که قبلا تو چنگم بودن ،از گوش دادن دیگه خسته شدم ،دوست دارم وسط حرف بقیه بپرم و بگم ببین خواهش میکنم ادامه نده چون دیگه نمیشنوم من حس میکنم درخت وقتی درخت شد که دیگه حرفی برای گفتن نداشت ،قبلش اصلا شاید یه ادم بود ،دلم تنگ شده چیزی که این مدلیش قبلا برام پیش نیومده بود دلم تنگ شده و میتونم تا صبح غر بزنم .
اشتراک گذاری در تلگرام
خیلی بی اصول دلتنگ شدم ،از اونجایی بی اصول که شکل منطقیه اتفاقت باعث میشن خیلی کم دلتنگ بشم ولی شدم ،امیدوارم این مگس خیلی بزرگ تو اتاقم تصمیم جدی برای رفتن از اینجا داشته باشه ،اره داشتم میگفتم ،چیزی از صبح جز صبحونه خوردنم یادم نمیاد ،کلا عجیب شروع شد ،دم دم های غروب کافه شلوغ شد و من داشتم سعی میکردم زودتر سرویس بزنم و در عین حال همه جا رو تمیز نگه دارم ،دوست نداشتم کسی صدام کنه،دوست نداشتم کافه خلوت شه،تقریبا همه ی میزها پر بود،برای قهوه درست کردن مجبور بودم بیام پشت دستگاه که مشرف به در ورودی بود ،سلام میدادمو کارمو انجام میدادم ،حتی فرصت نداشتم سیگار بکشم ،الانم رختمو پهن کردمو تو اتاقم و همه ی اتفاقات امروز دلتنگم کردن ،گرچه شکل منطقیه اتفاقت در نهایت باعث میشن که منعطف باشیم ولی هر چی من میکشم از چشم چشامه،من هیچ وقت خوب حرف نزدم ،فقط دیدم،الانم چشام دلتنگن میدونی چشما دلتنگیشون چجوریه!
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت